دل نوشته ای از فریدون مشیری
پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۳۳ ب.ظ
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه من بانگ برآورد که این حرف نکوست، دل که تنگ است برو خانه دوست....
شانه اش جایگه گریه تو سخنش راه گشاست
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست
دل که تنگ است برو خانه دوست......
خانه اش خانه توست
باز گفتم
خانه دوست کجاست
گفت پیدایش کن آنجا پر از مهر و صفاست
صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی
گفتمش در پاسخ تو چقدر حساسی، تن من گر تنهاست
دل من با دلهاست
دوستانی دارم بهتر از برگ درخت که دعایم گویند و دعاشان گویم
یادشان در دل من
قلبشان منزل من....
صافی آب مرا یاد تو انداخت رفیق!
تو دلت سبز، لبت سرخ، چراغت روشن
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ، تنت گرم، دعایت با من
روزهایت پی هم خوش باشد
۹۴/۱۱/۱۵